پیک داستان



رمان #خیالت_رفتنی_نیست

       قسمت اول را بخوان 
https://t.me/peyk_dastan/14991

قسمت  64
- ببین لیلی تو خودت هم الان شرایط روحی خوبی نداری. این قضیه ی طلاق و حضانت نفس، حرفای اون روز که خودم هم نمی دونم چیا بهت گفتند و کلی اتفاق دیگه که باعث شده اوضاع روحیت به هم بریزه. یه مدت دیگه هم معلوم نیست چی پیش بیاد و کلی اتفاق انتظارت رو می کشه. می دونم چه قدر اعصابت داغونه ولی یه کم صبور باش. قوی و محکم. 
هم به خاطر خودت، هم به خاطر بچه ات. چه حضانتش رو به تو بدن و چه به پدرش، در کل آسیب زیادی می بینه. پس تو باید محکم پشتش وایستی. در مقابل این مشکلات مقاوم باشی و کمر خم نکنی.
هم این که اینا رو به نفس هم یاد بدی. با گریه هیچی درست نمیشه. به خدا توکل کن و همه چی رو به خودش بسپار؛ منم هر کاری از دستم بر بیاد، انجام میدم.
الانم برو خونه؛ مامان و بابات نگران میشن، بچه ات هم بهونه ات رو می گیره.
باز هم با آن صدای آرامش بخشش و آن حرف هایش، آرامش را به قلبم تزریق کرد.
هنوز هم با آن نگاه همیشه آرام و مهربانش و حرف های زیبایش، می توانست آرامش را به من هدیه دهد.
خواستم حرفی بزنم که همان دوستش، مجید، وارد اتاق شد و به سمت حامد آمد.
- بهتری؟
سری تکان داد و به من اشاره ای کرد.
- ایشون رو راهنمایی می کنی بیرون و براش یه آژانس می گیری. خب؟
لبخندی زد و گفت: چشم داداش.
سریع گفتم: نه ممنون مزاحم شما نمیشم.
-خواهش می کنم. مراحمین. بفرمایید.
از حامد خداحافظی کردم و همراه با مجید از اتاقش خارج شدیم.

هم قدم با یک دیگر از راهروی طولانی و باریک در حال عبور بودیم.
- حامد تا کی باید بمونه؟
- تا فردا چون این جا موندنش هم فایده ای نداره. خودش هم طاقت نمیاره همش اینجا باشه. امشب هم برای این که نکنه حالش بد شه گفتم بمونه وگرنه نیازی نبود. 
ناگهان فکری از سرم عبور کرد. سؤالی برایم پیش آمد که آیا من می توانم کلیه ام را به حامد اهدا کنم یا نه؟
وارد حیاط که شدیم، مجید به سمت یکی از تاکسی ها که جلوی در پارک شده بودند، رفت که صدایش کردم.
- آقای دکتر؟
به سمتم برگشت.
- بله؟
- گروه خونی حامد چیه؟ فکر کنم O بود. درسته؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- بله درسته و این گروه خونی کمیابه.
سکوت کرده و غرق در فکر بودم که پرسید: چه طور؟
- گروه خونی منم همینه. یعنی من می تونم.
اجازه ی تمام شدن حرفم را نداد و با اخمی گفت: می دونید که حامد نمی ذاره.
از کجا می دانست؟ یعنی حامد از من برایش گفته بود؟ مرا می شناخت؟
نگاهی به اخم های غلیظ پیشانی اش کردم.
- شما منو می شناسید؟
سری تکان داد و نفسی کشید.
- بله. می شناسم و اینم می دونم که حامد محاله که اجازه بده حتی اگه به قیمت از دست دادن جونش باشه.
دهان باز کردم که حرفی بزنم که به تاکسی ای اشاره کرد و گفت: بفرمایید سوار شین.
- آقای دکتر.
با تحکم گفت: خواهش می کنم این بحث رو تموم کنید.
در مقابل لحن پر تحکمش ناچار شدم که سکوت کنم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
سرم را به شیشه چسباندم و به سیاهی شب خیره بودم. من که می توانستم برای حامد این کار را انجام بدهم پس چرا همین کمک را هم از او دریغ کنم اما مجید هم راست می گفت؛ مطمئن بودم که حامد سرسختانه مخالفت خواهد کرد.
جلوی در خانه که رسیدم، پول آژانس را حساب کرده و پیاده شدم. کلید را از کیفم درآوردم و در را باز کردم.
بی حال و حوصله و همین طور نگران بودم. امیدوار بودم که حالش خوب شود.
بابا با دیدنم اخمی کرد و گفت: کجا بودی؟
آن قدر بی حال بودم که مادر به طرفم آمد و دست یخ زده ام را در دست گرفت.
- خوبی لیلی جان؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ کجا بودی؟
توان حرف زدن و یادآوری اتفاقات امروز را نداشتم.
- بعدا بهتون میگم. الان واقعا حالم خوب نیست. نفس خوابه؟
نگاه مادر هم چنان نگران بود. حال این نگرانی های همیشگی و مادرانه اش را درک می کردم. خودم مادر بودم. طاقت این که  خار به پای فرزندم برود را نداشتم؛ همیشه و همیشه نگران او بودم. البته نفس فعلا کوچک بود و با بزرگ تر شدنش دغدغه های فکری ام هم بیشتر می شود.

نویسنده : فاطمه

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خیالت رفتنی نیست ❤️
https://telegram.me/buy_roman


قسمت اول را بخوان
قسمت 91
از اینکه متوجه نگرانی ام شده بود خجالت کشیدم و دیگر حرفی نزدم و از پنجره به بیرون خیره شدم ولی سنگینی نگاهش را تا سبزشدن چراغ راهنما حس می‌کردم. با راه انداختن ماشین دست برد و پخش سیستم را زد؛ صدای زنده یاد ناصر عبداللهی در فضای کوچک ماشین پیچید و از ذهنم گذشت که اتابک هم از طرفداران پروپاقرص او بود سرم را تکان دادم و نفسم را فوت کردم تا از فکرش بیرون بیایم؛ میان این همه تشویش فقط مرور خاطراتم با او را کم داشتم!
از شهر که خارج شدیم کلافه رو به فرهان کردم.
- فرهاد میشه برگردیم!؟ به خدا از فردا همه ی فامیل دونه به دونه میان خونه مون به بهانه ی عیادت من تا سر از ماجرای امشب درارن بعد اگه من نباشم خیلی بد میشه برام حرف در میارن.
گذرا نگاهم کرد و باز به جاده چشم‌ دوخت. با یک دستش فرمان را کنترل می‌کرد، دست دیگرش را پشت سر من روی صندلی ام قرارداد.
- دختر خوب یه کم به فکر خودت باش. چند سال دیگه می خوای برای مردم زندگی کنی؟ من اگه الان برت‌گردونم خونه سوشا میاد غوغا میکنه بعد من نمی تونم تحمل کنم یهو می زنم گردنش رو می شکنم. این خوبه الان؟ راضی هستی من حرفی ندارم برگردیم. اتفاقا بدم نمیاد شخصا گوشمالیش بدم!
درمانده و معترض اسمش را صدا زدم: فرهان!
تک خنده ای زد، دستش را از پشت صندلی ام برداشت و دنده را جابجا کرد و با مکث جواب داد: جان فرهان؟
- آخه فقط هم این نیست که، تو. چه جوری بگم. من و تو.
میان حرفم آمد.
-می دونم چی می خوای بگی من یه غریبه ام و با هم.
بی اراده میان حرفش پریدم: غریبه نیستی ولی خب
خودش فهمید منظورم را، ادامه ندادم که با لحنی آرامش بخش توضیح داد: نگران چیزی نباش. سعید در جریانه که داریم میریم شمال، آدرس ویلا رو هم داره. سینا و رویا هم دنبالمون میان شمال. خیالم از جات راحت بشه باید برگردم تهران.
کمی خیالم آسوده شد.
شرم زده گفتم: شرمنده از کار و زندگی افتادی به خاطر من!
گوشه ی لبش به لبخندی شیطنت آمیز بالا رفت.
- کار که بیکارم فعلا تا کارخونه راه بیفته، زندگیمم که تویی
پس شرمندگی برای چیه!
بی اراده لبخند به لبم نشست از سنگ هم نبودم که این همه محبت و از خود گذشتگی را ببینم و دلم نلرزد!
برای پرت کردن حواس دلِ لرزیده ام نگاهی به پشت سرمان کردم.
-گممون کردن.
چشمکی زد.
- فرهان رو دست کم گرفتی!
خنده ام گرفت.
- نه!
چشمک جذابش را تکرار کرد.
- آفرین دختر خوب.

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تو فراموش و تو یادی (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروش دستگاه های فلزیاب و طلایاب مهندس مولایی09026281176 پلی آلومینیوم کلراید فروشگاه شال و روسری آدور استایل شارژ رایگان شهر و منطقه و محیط the witcher دستگاه رادیوگرافی #Coronaviruses# دانلود پروژه پروکسی رایگان تلگرام